میخواهم بنویسم،و برای نوشتن نمیدانم از کجای قلب آغاز کنم.دلی آکنده که حیران دیر باوریهای آدمیان است و مثل همیشه مرا در این سکوت تنها میگذارد.به اینجا که میرسم،سر بر میگردانم.انگار سعی میکنم در فضای محدود این اتاق حرف تازه ای را بیابم.
کاشف آسمان میشوم ،که همین نزدیکی نشسته است.
و به جست و جوی حرفی که رجهای سکوتم را از هم بشکافد زمان را زیر و رو میکنم ،تا مگر دلم خیالی تازه با آنها ببافد.
اما در میان این همه سکوت،تنها معجزه ای که به گوش میرسد،صدای بوق ممتد ماشینهاست.ذهنم سوار بر ماشینی میشود که تن خسته اش را بر راه ها و گذرها میکشاند.
از کشف آسمان که باز میگردم،از نو به سکوتی میرسم که برایم یادگار روزهای از راه نرسیده است.
احساس میکنم کسی با لحنی یکنواخت برایم داستان این آسمان و پنجره ها را مرور میکند.صدا،صدای کسیست که هرگز او را ندیده ام.صدایی که حتی به جای من میبیند.صدای دختری که در گوش تو میخندد.
آن زمانی که این صدا را دوست داشته ای را من به خاطر می آورم.اما خودت را نمیدانم...
و آدمها یکی یکی از صفحه ذهنم رد میشوند.از یک تو شروع میشود و به یک تو دیگر خاتمه میابد.آنقدر ذهنم از تصاویر لبریز میشود که دستم ناچار سراغ کاغذها میرود و رنگها مثل آدمها می آیند و هرگز نمیروند.
در میان رنگها،در میان چهره ها و در میان سکوت،آرام میگیرم.و چهره هایی را مینگرم که با رنگهای تخت بربوم نقاشی ام جانی دوباره یافته اند.چهره هایی که تو هرگز از میان نقاشی های من آنها را نخواهی دید.
دنیای انتزاعی من،
و سکوت تمام نوشته هایم،گاه آنقدر سنگین میشوند که مثل یک روز برفی همه دنیایم را در بر میگیرند و گاه آنقدر سبک میشوند که تا آن نمیدانم ها اوج میگیرند.
از دیروز تا این لحظه،مدام برای ماندن،دل دل میکنم.حتی در میان این همه سکوت،باید چیزهایی را که این صدا مدام برایم زمزمه میکند بگویم.
دو روز گذشته از آن روزی که من تمام رؤیاهای نوشته هایم را پاک کردم.حالا مانده ام با آن همه جا خالی در نوشته هایم چه کنم.
روزی که رؤیا از خانه تو رفت،تو جای خالیش را با چه پر کردی؟
برای تو این تنها یک حسادت ساده زنانه است...
و برای من دنیایی پر از ایهام و ابهام و احساسات ناشناخته....
داستان رفتن رؤیا در تاریخ چیز تازه ای نیست.اما تو باید بدانی که هیچ چیز تازه ای وجود ندارد.
وقتی به دیگران نگاه میکنم،آن صدا باز هم در گوشم چیزهایی میگوید.کاش برای دقیقه ای آن صدا از ذهن من به ذهن تو کوچ میکرد تا میتوانستی ببینی،تا این لحظه چه ها دیده ام.
من از دیگرانی که دیگر نفس کشیدن را برای همیشه ترک کرده اند میگویم.وکاری که من به آن معتاد شده ام.
و این حقیقت است که آدمی به همه چیز عادت میکند.حالا من هم به مردن های همیشگی عادت کرده ام.عادت کرده ام در خاک تجزیه شوم.عادت کرده ام با جسمم خانه ها بسازند.عادت کرده ام پا بر خاکی بگذارم که از خاک چشمان مجنون ها ست.همانهایی که امروز معیار سنجششان از عشق طعم قورمه سبزی های لیلاست.یا که طعم هم خوابگیهاشان...
کاش رؤیا اسم هیچ دختری نمیشد،تا من مجبور به پاک کردن تمام رؤیاهایم نمیشدم.
اما آدمی عادت میکند.حتی به بی رؤیای.
دلم میخواهد برای همیشه از این چرخ بیرون روم.کار سختیست،میدانم،اما تو فکر میکنی از عادت به بی رؤیایی سخت تر است یا از عادت به خاک شدن های همیشگی...
کسی را میشناختم که همیشه مرا به خاک میسپرد...
ذرات غبار که بر کناره این دریچه مینشینند مرا به یاد رفتن های همیشگی اش می اندازد.
تو فکر میکنی با این ذهن پراکنده،باز هم میتوانم امید به نوشتن داشته باشم؟